از سه شنبه هیچى نخوردم،چهارشنبه هم که بخاطر فشار روحى زیاد تو دانشگاه بیهوش شدم و بردنم درمونگاه،دیگه چیکار کنم؟!دارم میمیرم،ولى واسه اون انگار نه انگار اتفاقى افتاده!میگه همه اون حرفایى که راجع به آینده زده فقط رویا بوده!مگه من نگفتم تا کى باهمیم و تو گفتى تا آخر عمر؟!مگه نگفتم اگه آینده مشترکى نداریم منو به بغلت عادت نده چون بعد داغون میشم؟!مگه نمیگفتى عاشقمى؟!مگه نمیگفتى نمیدونى بعدها چقدر دعوا میکنیم ولى واست مهم نیست چون دوستم دارى؟!اینطورى عاشقم بودى؟!مگه نگفتى خیالت راحت همیشه مال خودمى؟!مگه نگفتى خوشبختى منو فقط با خودت میخواى؟!مگه نگفتى دردت فقط با من درمون میشه؟!مگه نگفتى واست عامل آرامشم؟!ما که مشکلى نداشتیم!پس یهو چى شد؟!تنها ارزوى من این بود که باهم زندگى کنیم و خوشبخت بشیم،ولى بدون تو دیگه هیچى نمیخوام جز ارزوى مرگ.
همه چی درست میشه آجی..
چند تا مطلب آخر رو خوندم و خیلی ناراحت شدم ، چی می شه که یه رابطه یهو اینجوری میشه؟
امیدوارم برای شما هم اتفاقی بیفته که به مصلحتتون باشه